فهرست مطالب
عنوان |
صفحه |
درس اوّل: هرکاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است |
4-5 |
درس دوّم: رزم رستم و سهراب (1) |
5-7 |
درس سوّم: رزم رستم و سهراب (2) |
7-9 |
درس چهارم: میر علم دار |
9-12 |
درس ششم: داستان خیر وشر |
13-14 |
درس هفتم: طوطی وبقّال |
14-16 |
ضمیمهی درس هشتم: خطّ خورشید |
16 |
ضمیمهی درس نهم: پاسخ |
17 |
درس دوازدهم: از کعبه گشاده گردد این در |
17-18 |
درس سیزدهم: در امواج سند |
19-21 |
درس چهارم: هنر وسخن |
21-22 |
ضمیمهی درس چهاردم: متاع جوانی |
23 |
ضمیمهی درس هجدهم: نالهی مرغ اسیر |
23-24 |
ضمیمهی درس نوزدهم: مرغ گرفتار |
24-25 |
درس بیست و سوّم: نمونه هایی از اشعار محمدّ اقبال لاهوری |
25-26 |
ضمیمهی درس بیست و سوّم: لالهی آزاد |
26-27 |
درس بیست و چهارم: تا هست عالمی، تا هست آدمی |
28-29 |
درس اوّل
هرکاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است
* تاریخ جهانگشا
درود و ستایش فقط مخصوص پروردگار آفریندهی جهان است. خداوندی که ستارگان روشن درخشندگی خود را از نور و پاکی او میگیرند. آسمان و روزگار به اراده و خواست او پا برجاست. خداوندی که پرستش فقط شایستهی اوست. خداوند بخشندهای که خواستن تنها از او خوشایند است. خداوند توانایی که موجودات را از نیستی به وجود آورده و پس از آن به موجودات هستی بخشیده و دوباره آنها را نابود میسازد ( زندگی و مرگ در دست اوست.) « اشاره دارد به آیهی یحیی و یمیت و یمیت و یحیی».
خداوندی که انسان خوار و ذلیل را عزّت میدهد و زورگویان و ظالمان را از بزرگی و سروری به خواری و ذلّت میکشاند. اشاره به آیهی « تعزّمن تشاء و تذّل من تشاء » و فرمانروایی سزاوار لایق اوست و خدا بودن شایستهی او میباشد. عزّت و سربلندی را فقط از درگاه خداوند طلب کن. هر کس که از روی نادانیغیر از خداوند را انتخابکند از آنگزینشنابجا زیانمیبیند. وجود هرآنچه در جهان است از اوست.
شعر: بلندی و پستی جهان ( آسمان و زمین، عزّت و ذّلت ) از توست من نمیدانم که تو کیستی ولی هر چه وجود دارد از آن تو است. و سلام و درود بر آخرین پیامبر که راهنمای پیامبران پیش از خود است. کسی که گره از مشکلات میگشاید و آموزش دهندهی همهی پندهاست.
کسی که انسانهای گمراه را به راه راست هدایت میکند و مردم جهان را از کارهای نیک و بد خود آگاه میسازد. کسی که به همهی زبانها ستایش شده است و کسانی که گوش پندپذیر ( شنوا ) دارند نصحیت او را شنیدهاند. تا زمانی که عناصر چهارگانه ( آب، باد، خاک، آتش) در آفرینش موجودات به کار میرود و گل بر روی شاخه کنار خار میروید ( تا زندگی وجود دارد درود و سلام خداوند بر پیامبر
(ص) و اصحاب برگزیده و خاندان بزرگوار او پیوسته باشد. )
ضمیمهی درس اوّل
* با تو یاد هیچ کس نبود روا
قالب : مثنوی
1ـ ای خدا ای کسی که بخشش و بزرگی تو حاجتها را برآورده میکند. هرگز شایسته نیست کس دیگری همراه تو یاد شود.
2ـ اندک دانشی که از نزد خودت به ما بخشیدهای به علم بی کران و معرفت خودت متصّل گردان. (علم ما را خدایی کن)
3ـ دانش اندکی که در روح من است از هواهای نفسانی و اسارت تن رها کن .
4ـ در این جهان بر سر راه ما هزاران مشکل و گرفتاری وجود دارد و ما نیز مانند مرغانی طمع کار و بیچاره هستیم.
5ـ اگر در هر قدم ما مشکلات زیادی وجود داشته باشد. چون تو با ما هستی هیچ غمی نداریم.
6ـ از بارگاه الهی میخواهیم به ما توفیق دهد تا بندگیمان را به جا آوریم. زیرا کسی که شرط بندگی را به جا نمیآورد از لطف خداوند محروم و بی بهره است.
7ـ کسی که شرط بندگی را به جا نمیآورد نه تنها به خود آسیب میرساند بلکه همهی دنیا را دچار مشکل میسازد.
درس دوّم
رزم رستم و سهراب (1)
1ـ اکنون داستان رستم و سهراب را گوش کن، داستانهای دیگر را شنیدهای این را نیز گوش کن.
**************
2ـ رستم مهره را به تهمینه داد و گفت: این را نگهداری کن، اگر روزگار به تو دختری بخشید ....
3ـ آن را با طالع خوب و فرخندگی به گیسوی او بیاویز.
4ـ و اگر سرنوشت پسری نصیب تو کرد. این نشانهی پدر را به بازوی او ببند.
5ـ پس از گذشت نه ماه تهمینه صاحب پسری شد که مانند ماه زیبا و تابان بود.
6ـ وقتی کودک خندید و چهرهاش سرخ گون گردید. تهمینه او را سهراب نامید. ( سهراب به معنای سرخ گون و شاداب است .)
7ـ وقتی کودک یک ماهه شد مانند بچهای یک ساله بود و سینه و هیکلش مانند اندام پدرش رستم بود.
8ـ وقتی ده ساله شد در آن سرزمین کسی نبود که توانایی جنگ آزمایی با وی را داشته باشد.
**************
9ـ تهمینه به او گفت: تو پسر پهلوان تنومند رستم و از دودمان زال دستان پسر سام فرزند نریمان هستی.
10ـ از زمانی که خداوند جهان را خلق کرده، سواری به دلاوری رستم به وجود نیاورده است.
**************
11ـ سهراب گفت : وقتی که من و رستم پدر و پسر باشیم شایسته نیست کسی در جهان پادشاهی کند.
**************
12ـ افراسیاب به فرمانده لشکر گفت: که راز ناشناخته بودن رستم و سهراب همچنان باید پنهان بماند.
13ـ نباید پسر پدرش را بشناسد، زیرا تمام وجودش را تسلیم مهرپدری میکند.
14ـ شاید آن پهلوان دلاور پیر ( رستم) به دست سهراب شجاع کشته شود.
15ـ پس از کشته شدن رستم به دست سهراب چارهای برای سهراب بیندیشید و شب هنگام او را در خواب بکشید.
**************
16ـ کاووس به گیو فرمان داد: رستم را دستگیر کن و او را زنده به دار بیاویز، و دیگر در بارهی او با من سخن نگو.
**************
17ـ سهراب به رستم گفت: این گرز و شمشیر ( ابزار جنگی ) را بر زمین بینداز و جنگ و ستم را رها کن.
18ـ سهراب به رستم گفت: من در دلم نسبت به تو احساس مهر و محبت میکنم و از جنگیدن با تو خجالت میکشم.
19ـ رستم گفت: شب گذشته در بارهی جنگ سخن میگفتی، فریب تو را نمیخورم بیهوده تلاش نکن.
20ـ بجنگیم ( میجنگیم) سرانجام این جنگ رای و نظر خدای نگهدارندهی جهان است.
درس سوّم
رزم رستم وسهراب ( 2)
1ـ رستم و سهراب شروع به کشتی گرفتن کردند و خون و عرق فراوانی از بدنشان جاری شد.
2ـ سهراب مانند فیل خشمگین و مست دستش را دراز کرد و رستم را از جایش بلند کرد و به زمین کوبید.
3ـ سهراب خنجر تیز و برّانی را بیرون آورد و میخواست سر رستم را از تنش جدا کند.
4ـ رستم به سهراب گفت: ای پهلوان شجاع که در جنگاوری و شمشیر زنی مهارت داری.....
5ـ آداب و رسوم مبارزهی ما به گونهای دیگر است و آراستگی دین ما چیزی غیر از این است.
6ـ هرگاه کسی با کشتی گرفتن مبارزه را آغاز کند و پهلوانی ( بزرگی ) را شکست دهد.
7ـ بار اول که او را بر زمین میزند او را نمیکشد اگرچه نسبت به او کینهی فراوان داشته باشد.
8ـ سهراب جوان، سخن رستم را پذیرفت و این سخن برای او خوشایند بود.
9ـ سهراب رستم را رها کرد و به دشت آمد. او مثل شیری که از مقابل آهویی ترسان میگذرد. از مقابل رستم عبور کرد.
10ـ سهراب مشغول شکار شد و جنگ با رستم را فراموش کرد.
11ـ وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد مانند شمیشری فولادی، قامت راست کرد و نیرو گرفت.
12ـ رستم آرام و آهسته به سوی آب جاری رفت. او مانند مردهای که دوباره زنده شده باشد نیرو گرفت.
13ـ آب خورد، صورت و سر و بدنش را شست و ابتدا با خداوند شروع به راز و نیاز کرد.
14ـ پیوسته از خداوند پیروزی و قدرت طلب میکرد و از آنچه سرنوشت برایش خواسته بود، خبر نداشت.
15ـ رستم وقتی از طرف رودخانه به سوی میدان جنگ میرفت، نگران و از شکست پیشین هراسناک بود.
16ـ وقتی سهراب شیرافکن، رستم را دید از غرور جوانی به هیجان آمد.
17ـ سهراب گفت: ای کسی که از چنگ شیر رهایی یافتهای و از ضربات شیر دلاوری، مانند من در امان ماندهای.
18ـ رستم که از جنگ پیشین ناراحت بود دستش را دراز کرد و گردن و پهلوی سهراب که چون پلنگ جنگاوری بود، گرفت.
19ـ رستم پشت سهراب جوان را خم کرد ( او را شکست داد) اجل سهراب فرا رسید توان مقاومت نداشت.
20ـ رستم سهراب را مثل شیر بر زمین زد و میدانست که سهراب مدّت زیادی بر زمین نمیماند.
21ـ رستم سریع خنجرش را از غلاف بیرون آورد و پهلوی سهراب شجاع و آگاه را درید.
22ـ سهراب از شدّت درد به خود پیچید و آهی کشید و از نگرانی نیک و بد روزگار بیرون آمد.
23ـ سهراب به رستم گفت: علّت این اتفّاق خود من هستم و روزگار کلید مرگ و زندگی مرا در اختیار تو نهاد.
24ـ اکنون اگر تو مانند ماهی در آب فرو بروی و یا مانند شب، در تاریکی پنهان شوی ...
25ـ و یا مانند ستاره به اوج آسمان بروی و تمام تعلّقات خود را از روی زمین از یاد ببری.
26ـ پدرم ( رستم) وقتی ببیند که من به دست تو کشته شدهام، انتقام مرا از تو میگیرد.
27ـ از میان این همه پهلوانان مشهور و دلیر، کسی خواهد بود که نشانی مرا به پدرم رستم برساند.
28ـ که سهراب با ذلّت و خواری کشته شده است و او در اندیشهی یافتن تو بود.
29ـ وقتی رستم این سخن را شنید سرگشته و متحیّر شد. و جهان در مقابل چشمانش تیره و تاریک گشت.
30ـ رستم پس از آن که به هوش آمد با ناله و فریاد از سهراب پرسید...
31ـ اکنون تو چه نشانهای از رستم داری که امیدوارم نامش از بین پهلوانان کم شود. ( خدا کند بمیرد).
32ـ سهراب به او گفت: اگر چنین است که تو رستمی، تو مرا از روی لجبازی و بیهودگی کشتی.
33ـ به هر روشی که ممکن بود تو را راهنمایی کردم، اما یک ذرّه در تو علاقه به وجود نیامد.
34ـ اکنون بند از لباس جنگی من باز کن و بدن روشن و پاک مرا ببین.
35ـ وقتی رستم زرهی سهراب را باز کرد و آن مهره را بر بازوی او دید از شدّت ناراحتی لباسهای خود را پاره کرد.
36ـ رستم از شدّت ناراحتی خودش را زخمی کرد و موهای سرش را کند، بر سرش خاک ریخت و صورتش از اشک خیس شد.
37ـ سهراب به او گفت: این کار تو از مرگ برای من بدتر است، نباید اشک بریزی و گریه کنی.
38ـ این گریه و شیون و زاری سودی ندارد، چنین حادثهای پیش آمد و این کاری بود که خدا سرنوشت قرار داده بود و باید انجام میشد.
درس چهارم
میرعلم دار
سکینه
1ـ ای عموجان، این جسم ناتوانم فدای تو شود؛ دیگر تحمّل تشنگی ندارم .
2ـ نگاه کن که چگونه غمگین و دل سوخته هستم و به خاطر جرعهای آب بی تاب شدهام.
3ـ به کوچکی من رحم کن زیرا غمخواری جز تو ندارم.
عبّاس (ع)
4ـ ای سکینه آرامش را با سخنانت از من گرفتی، اکنون بدان که من جز اشک چشم، آبی سراغ ندارم.
5ـ ای گل زیبای باغ حسین من در این دشت به جز اشک چشم به آب دیگری دسترسی ندارم.
امام حسین (ع)
6ـ ای پرچم دار دلاورم و ای کسیکه نیروی بازوی من از توست و عزیزتر از جانم هستی.
عبّاس(ع)
7ـ ای فرزند سعد، سخت دلی و بدبختی پیشهی توست و پرچم ستم به دست تو استوار و ماندگار است.
8ـ فرزند بهترین مردمان روی زمین حسین(ع) ، آن پادشاه بلند مرتبه چنین گفت:
9ـ بنا به عقیدهی برخی اگرچه من گناه فراوان مرتکب شدهام و نامهی سرکشیام را با اعمالم سیاه کردهام.
10ـ کودکان من چه گناهی مرتکب شدهاند که باید در کنار آب جاری فرات از تشنگی هلاک شوند؟
ابن سعد
11ـ ای عبّاس ای پهلوان دلیر من به به تو میگویم برو به حسین پیشوای تشنه لبان بگو که:
12ـ اگر آب تمام سطح جهان را بگیرد ( آب بسیار فراوان باشد) به شما غیر از تیر برّنده نمیدهم.
13ـ مگر این که پیمان با یزید را قبول کنی آن گاه به کودکانت آب میدهم.
عبّاس (ع)
14ـ خدایا من چه کاری باید بکنم. از شرمندگی چه بگویم، به کنار آب رفتم در حالی که هنوز تشنهام.
15ـ خدایا! چگونه این سخنان را به برادرم بگویم؟ به آن پادشاه عالی مقام چه بگویم زیرا زبانم بند آمده.
امام حسین (ع)
16ـ ای نور چشمم! عبّاس، چرا چشمانت پر از اشک است ؟
17ـ خداوند در جهان حقّ مرا از یزید میگیرد! تو از من شرمنده نباش.
18ـ ای برادر زمان آن رسیده که در خون خود شناور شویم. ( شهید شویم ) و از میدان نبرد، با هم به سوی بهشت برتر، برویم.
19ـ در برابر شمشیر تیز کافران قرار گیریم و برای مبارزه با ستم، جان خود را فدا کنیم.
20ـ ای کسی که غمخوار و فرماندهی دلاور لشکر هستی و ای کسی که روزگار مانند تو را به خود ندیده .
21ـ زمان فدا شدن در راه خدا دیر شد، صبر جایز نیست، نمیتوانم صبر کنم، زمان شهید شدن دیر شده است.
22ـ ای برادر جان، پرچم را پشت سر من مردانه و محکم بر پا کن و مردانه پشتیبان من باشد.
23ـ وقتی پرچم پادشاهی من برافراشته شد، در این میدان نبرد مرا همراهی کن.
24ـ دست و شمشیرت را از خون دشمن رنگین کن و با پشتیبانی از برادرت، با دشمن مبارزه کن.
عبّاس (ع)
25ـ تا زمانی که زندهام، هرگز از تو جدا نخواهم شد و اگر جانم را فدایت کنم، خوشا به سعادتی که من دارم.
امام حسین (ع)
26ـ وقتی از من دور شدی، توجّهات به سوی من باشد و از میدان لشکر بیرون بیا و در سمت خیمهها به دنبال من باش.
عبّاس (ع)
27ـ اگر از تو جدا شدم با شمشیر به این گروه فرومایه حمله کن و میدان جنگ را دگرگون کن، تا شاید مرا بیابی.
28ـ اگر جستجو کنی شاید مرا در خاک و خون بیابی، سپس یک لحظه از روی لطف و مهربانی بر بالین من بنشین.
امام حسین و عبّاس (ع)
29ـ اجازه بده تا مانند ابر بهاری گریه کنم، زیرا حتی سنگ هم هنگام خداحافظی دوستان ناله سر میدهد .
امام حسین (ع)
ای گروه بی آبرو،
عبّاس (ع)
شما بر اعمال کفرآمیز خود، نام اسلام گذاشتهاید.
امام حسین (ع)
ای لشکریان یزید، من فرزند رسول خدا هستم.
عبّاس (ع)
حسین سرور و من نوکر او هستم.
امام حسین (ع)
از شهید شدن ذرّهای ترس ندارم.
عبّاس (ع)
زیرا شهادت میراثی است که از اجدادم به من رسیده است.
امام و عبّاس (ع)
30ـ ای نشانهی شگفتیها و ای سرور حاکمان، ای پدر بلند مرتبه من، ای علی مرتضی!
شمر
31ـ ای ابن سعد ستمگر، امان بده که در میدان نبرد روز رستاخیز آشکار گردیده است.
32ـ امام حسین ( ع ) و حضرت عبّاس (ع) که محل طلوع نورند از دو طرف به سپاه کفر حمله کردند.
33ـ ای پادشاه جهان ( ابن سعد) از عبّاس، این شیر نیرومند و خشمگین دوری کن.
34ـ به فریاد لشکر برس که نابود شد و دنیای لشکریان سیاه شد ( لشکر به تنگنا و سختی افتاد )
ابن سعد
35ـ ای لشکر کینه جو، بار دیگر با خشم و کینه و دشمنی حمله کنید و میان این دو برادر جدایی اندازید.
36ـ حضرت عبّاس به طرف آب روان رفت اما تشنه بازگشت بنابراین گذشت و جوانمردی را نگاه کن!
درس ششم
داستان خیر و شر
نظامی
1ـ خیر، فوراً جواهر درخشان را از لباس خود درآورد و در برابر آن سنگدل ( شر ) که آب داشت قرار داد.
2ـ خیر گفت: از شدّت تشنگی مُردم، به فریادم برس و مرا درک کن و آتش تشنگیام را با مقداری آب رفع کن.
3ـ مقداری از آن آب گواری چون عسل را یا از روی جوانمردی به من ببخش یا بفروش.
4ـ خیر گفت: بلند شو شمشیر و خنجرت را بیاور چشمانم را در بیاور و مقداری آب به من بده.
5ـ چشمهای نورانیم مرا بیرون بیاور و تشنگیام را با مقداری آب برطرف کن.
6ـ هنگامی که شر درخواست خیر را شنید، خنجرش را بیرون آورد و با سرعت پیش خیر تشنه رفت.
7ـ خنجرش را در چشمان روشن خیر فرو کرد و از کور کردن او هیچ افسوسی نخورد.
8ـ وقتی چشمان خیر را نابینا کرد، بدون آن که به او آب بدهد، به راهش ادامه داد.
9ـ شر، لباسها و جواهرات قیمتی خیر را برداشت و او را بی چیز و نابینا رها کرد.
**************
10ـ چشم نابینای خیر، بینا شد و درست مثل اولش سالم گشت.
**************
11ـ چوپان گفت: من به جز این دختر که برایم بسیار عزیز است فرزند دیگری ندارم، اما مال و ثروت زیادی دارم.
12ـ اگر به من و دخترم علاقمند شوی و نزد ما بمانی، برای ما از جان عزیزتر خواهی بود.
13ـ اگر خودت بخواهی برای چنین دختری تو را آزادانه به دامادی خود برمیگزینم.
14ـ و آن چه از گوسفند و شتر دارم به تو میدهم تا ثروتمند شوی.
**************
15ـ من همان فرد تشنهای هستم که جواهراتم را از دست دادم، شانس و اقبال به من روی آورده است. امّا تو شانسی نداری.
16ـ تو میخواستی مرا بکشی اما خدا نمیخواست، خوش بخت کسی است که خداوند پشتیبان او باشد.
17ـ شانس و اقبال پشتیبانی مانند خدا را به من داد و اینک تاج و تخت شاهی نصیب من شد.
18ـ وای بر جان تو که بد ذات هستی، تو را هزن جان شدهای و برای هلاک دیگران اقدام کردهای امّا جان سالم به در نخواهی برد.
19ـ شر گفت: امان بده هر چند در حق تو بدی کردم، از بدی من بگذر زیرا من در حق خودم بدی کردهام.
**************
20ـ چوپان گفت: اگرخیر، خیرخواه است اما تو شر هستی و جز بدی، کاری از تو ساخته نیست. (سرنوشتی جز بدی در انتظار تو نیست.)
21ـ چوپان تن شر را جستجو کرد و آن دو جواهر را که در میان کمربند خود پنهان کرده بود، یافت.
22ـ چوپان جواهرات را نزد خیر آورد و گفت: این جواهرات به صاحب آن که همچون جواهر با ارزش است برگشت.
درس هفتم
طوطی و بقّال
مولوی
1ـ بقّالی بود که طوطی خوش آواز، سبز رنگ و سخنگویی داشت.
2ـ طوطی از دکّان مراقبت میکرد و با مشتریان هم صحبت میشد و شوخی میکرد.
3ـ در سخن گفتن با آدمیان زبان گویایی داشت و در نغمه خوانی میان طوطیان ماهر بود.
4ـ طوطی از بالای دکّان به سوی پرید و ناگهان شیشههای روغن گل را ریخت و شکست.
5ـ صاحب طوطی از خانه به مغازه آمد و با خیال آسومده مانند بزرگان در مغازه نشست.
6ـ مرد بقّال دید که مغازه پر روغن لباسها ( وسایل) چرب شده است، عصبانی شد و چنان ضربهای بر سر طوطی زد که از شدّت ضربه طوطی کچل شد.
7ـ طوطی چند روزی ساکت شد و سخن نگفت و مرد بقال از پشیمانی آه میکشید.
8ـ مرد بقال با افسوس موهای صورتش را میکند و میگفت افسوس که نعمتم از دست رفت.
9ـ ای کاش آن زمانی که بر سر طوطی خوش آوازم میزدم، دستم میشکست.
10ـ مرد بقّال به هر نیازمندی کمک میکرد تا شاید طوطی دوباره سخن بگوید.
11ـ بعد از سه شبانه روز سرگردان و نا امید در دکّانش نشسته بود.
12ـ برای طوطی کارهای شگفت انگیز نشان میداد ( ادا و شکلک در میآورد) تا شاید شروع به سخن گفتن کند.
13ـ روزی گدایی سر برهنه از آن جا میگذشت که سرش مانند پشت طاس و تشت صاف بود.
14ـ طوطی بلافاصله شروع به سخن گفتن کرد و شخص فقیر را صدا زد که : ای فلانی:
15ـ تو چرا کچل شدی و در جمع کچلها در آمدی؟ تو هم مگر شیشههای روغن را ریختهای؟
16ـ مردم از مقایسهی نادرست طوطی خندیدند، چون او آن مرد فقیر بی مو را مثل خود تصوّر کرده بود.
17ـ عمل انسان های پاک را با عمل خود مقایسه نکن هر چند دو کلمهی شیر درنده و شیر خوردنی در نوشتن یکسان هستند.
18ـ مردم جهان به دلیل چنین سنجشهای ناروایی به گمراهی افتادند، کمتر کسی است که مردان حقّ را بشناسد و به مقام آنها پی ببرد.
19ـ هر دو نوع زنبور ( زنبور عسل و زنبور قرمز) از یک محل تغذیه میکنند، اما این تغذیه در یکی تولید عسل میکند و در دیگری تبدیل به نیش زهرآلود میشود.
20ـ هر دو نوع آهو آب و گیاه میخورند امّا این تغذیه در یک نوع تبدیل به فضولات میشود ( آهوی معمولی ) و در دیگری ( آهوی ختن) به مُشک خالص تبدیل میگردد.
21ـ هر دو نوع نی از یک نوع آب تغذیه میکنند امّا این آب در یکی تبدیل به نیشکر و در دیگری تبدیل به نی تو خالی میشود.
22ـ هزاران گونه از این شباهتهای ظاهری وجود دارد امّا این شباهتها فقط در ظاهر است و تفاوت میان آنها بسیار زیاد است .
23ـ از آن جا که شیطانهای آدم نما در جهان بسیار هستند پس شایسته نیست که با هرکسی رابطهی دوستی برقرار کرد.
ضمیمهی درس هشتم
خطّ خورشید
قیصر امین پور
1ـ ظلم و ستم بی پایان بر جامعه حاکم بود.
2ـ خوبیها مانند دفتری بود که آن را پاره پاره کرده باشند.
3ـ همهی مردم نگران و افسرده بودند.
4ـ روزگار افسردگی و غم و اندوه بود.
5ـ هر فرد مبارز
6ـ مانند حرف خطّ خوردهای بود
7ـ جلوهای نداشت. (مفهوم: نبودن آزادی).
8ـ گرچه گاهی مبارزهی
9ـ به پا میخاست و در برابر ظلم مبارزه میکرد
10ـ امّا به زودی شهید میشد
11ـ امّا باز در آن جامعهی خفقان گرفته
12ـ ساواک و مزدوران شاه
13ـ سعی در پاک کردن خطّ امام خمینی را داشتند و قیام مبارزان را سرکوب میکردند.
14ـ ناگهان از مشرق زمین، امام خمینی همچون نوری آشکار شد.
15ـ خون شهیدان
16ـ همه جا را روشن کرد
17ـ امام خمینی از مشرق زمین قیام کرد.
18ـ جامعه را دگرگون ساخت (انقلاب کرد)
ضمیمهی درس نهم
پاسخ
محمّدرضا عبدالملکیان
ـ پسرم از من سؤال میکند، تو چرا میجنگی؟
ـ من تفنگم را در دست گرفته و کوله بارم را بر پشت بستهام و خودم را برای رفتن به جبهه آماده میکنم.
ـ مادرم با آب، قرآن و آیینه مرا بدرقه میکند و با این کارش روشنایی و ایمان و امید دلم را فرا میگیرد.
ـ پسرم دوباره سؤال میکند: تو چرا میجنگی؟
ـ با تمام وجودم میگویم تا دشمن وطن و آزادی را از تو نگیرد.
درس دوازدهم
از کعبه گشاده گردد این در
نظامی
1ـ وقتی آوازهی عشق مجنون مانند زیبایی لیلی در جهان پیچید.
2ـ شانس و اقبال از مجنون روی برگردانید و پدرش در حلّ مشکل او، بسیار ناتوان شده بود.
3ـ همهی اقوام و خویشاوندان، برای حلّ مشکل او، به چاره اندیشی پرداختند.
4ـ وقتی درماندگی پدر مجنون را مشاهده کردند ، برای چارهجویی به گفتگو پرداختند.
5ـ همگی به این نتیجه رسیدند، حلّ این مشکل و درمان این درد فقط با زیارت خانهی خدا ممکن است.
6ـ خانهی خدا، محلّ برآورده شدن نیاز همهی مردم جهان و قبلهگاه زمینیان و آسمانیان است.
7ـ وقتی که زمان حج فرا رسید، پدر مجنون شتری آماده کرد و کجاوهای بر روی آن نهاد.
8ـ پدر مجنون، با تلاش فراوان فرزند عزیزش را که مثل ماهی زیبا بود در کجاوه نشاند.
9ـ پدر مجنون با دلی پر از درد به سوی خانهی خدا آمد و چون غلامی به خانهی خدا متوسل شد.
10ـ پدر به پسر گفت : ای فرزندم، خانهی خدا جای بازی و سرگرمی بیهوده نیست، عجله کن که اینجا جای چاره اندیشی و درمان درد است.
11ـ بگو، خدایا کمکم کن که از این کار بیهوده ( عاشقی ) رها شوم و به سوی رستگاری مرا توفیق بده.
12ـ بگو خدایا به فریادم برس که به بلای عشق گرفتار شدهام و مرا از این بلا و گرفتاری رها کن.
13ـ مجنون وقتی سخن عشق را شنید اوّل گریه کرد ( به یاد لیلی) و سپس به کاری که میخواست انجام دهد خندید.
14ـ مجنون مثل مار حلقه زده به سرعت برخاست و به حلقهی خانهی خدا متوسل شد.
15ـ مجنون در حالی که حلقهی کعبه را در آغوش گرفته بود، میگفت: امروز من مانند حلقهی در کعبه، به تو متوسل شدهام.
16ـ خدایا، همه به من میگویند از عشق دوری کن اما این رسم دوستی و محبّت نیست.
17ـ خدایا تمام وجود من با عشق پرورش یافته است و نمیخواهم چیز دیگری جز عشق در سرنوشتم باشد.
18ـ خدایا، تو را به خداوندیات و به عظمت و بزرگیت قسم میدهم ...
19ـ مرا در عشق به مرحلهای برسان که لیلی و معشوق زنده بماند، اگرچه من خودم زنده نباشم. (مفهوم: بیانگر از خود گذشتگی مجنون ).
20ـ خدایا هر چند وجودم از عشق سرشار است، امّا مرا از این هم سرمستتر کن.
21ـ خدایا هر چه از عمر من باقی است بگیر و به عمر لیلی اضافه کن. ( بیانگر از خود گذشتی مجنون).
22ـ پدر که به سخن مجنون گوش میداد، وقتی داستان راز و نیاز عاشقانهی او را شنید، ساکت شد و سخنی نگفت.
23ـ پدر مجنون فهمید که دل مجنون گرفتار عشق لیلی است و درد عشق او درمان ناپذیر است.
درس سیزدهم
در امواج سند
مهدی حمیدی
1ـ هنگام غروب، خورشید سینه خیز و آرام آرام خود را پشت کوهها پنهان میکرد.
2ـ نور زرد رنگ خورشید مانند گردی زعفرانی بر روی نیزهها و سربازان میتابید.
**************
3ـ چهرهی روشن روز در تاریکی شب پنهان میشد ( شب فرارسید).
4ـ درآن شب تاریک، روشنی خمیهی خوارزمشاهیان، پنهان میشد. (قدرت و شکوه حکومت خوارزمشاه از بین میرفت).
**************
5ـ اگر جلال الدّین امشب یک لحظه دیر اقدام کند، فردا صبح مغولان با کشتار خود همهی ایران را پُر از خون خواهند کرد.
6ـ در اثر فتنههای ترکان مغول و ریخته شدن خون ایرانیان از رود سند تا رود جیحون ( تمام ایران) به خاک و خون کشیده میشود.
**************
7ـ جلال الدّین در سرخی غروب خورشید، ایران را غرق در خون دید ( نابودی ایران را دید).
8ـ در آن غروب خورشید که مثل دریای خون به نظر میرسید، زوال و نابودی خود را مشاهده کرد.
**************
9ـ کسینمیدانست جلال الدّین در آن زمان به چه چیزی فکر میکرد، که چشمانش از اشک خیسشد.
10ـ جلال الدّین مانند آتشی به سپاه دشمن هجوم آورد و در آن میدان جنگ از آتش هم سوزندهتر عمل میکرد. ( دشمنان را نابود کرد).
**************
11ـ جلال الدّین در آن میدان جنگ که تیر و نیزه از آسمان مثل باران میبارید انگار قیامتی به پا کرده بود.
12ـ جلال الدّین در میدان جنگ که همچون دریایی از خون شده بود در پی کشتن چنگیز بود.
**************
13ـ جلال الدّین با شمشیر برّنده و کشندهاش در میان انبوه مغولان کار عزرائیل را انجام میداد.
14ـ اما هر تعداد از سربازان مغول که کشته میشدند تعداد بیشتری جای آنها را میگرفت مانند درختی که برگهایش ریخته میشود و دوباره جوانه میزند.
**************
15ـ عکس ستارگان زیادی در میان امواج رود سند و به حالت رقص به حرکت در میآمدند و نابود میشدند.
16ـ موجهای بزرگ رود سند مثل کوه بودند که در پی هم حرکت میکردند و بالا و پایین میرفتند.
**************
17ـ رود سند، خروشان، عمیق، پهناور و پر از کف، دل تاریکی را میشکافت و حرکت میکرد.
18ـ هر موجی از رود سند مانند نیشی بود که در چشم جلال الدّین فرو میرفت و او را آزار میداد.(رودخانهی سند برای جلال الدّین مانعی بزرگ بود.)
**************
19ـ از چشمان جلال الدّین اشک جاری بود و زندگیاش را ناپایدار و نابود میدید.
20ـ در میان امواج سفید و بی قرار رود سند فکر تازهای به ذهن جلال الدّین رسید.
**************
21ـ شبی فرا رسیده است که باید در راه دفاع از کشور، زن و فرزند خود را فدا کرد.
22ـ در برابر دشمنان باید ایستاد و جنگید و وطن را از اسارت دشمن ( مغولان) نجات داد.
**************
23ـ جلال الدّین گفت: ای موج سنگین و کف آلود! دهان خشم خود را باز کن.
24ـ ای رود نابودگر، کودکانم را در کام خود فرو ببر و درد بی درمان مرا درمان کن.
**************
25ـ جلال الدّین یک شبانه روز با سپاه اندکش با مغولان جنگید و خیلی از دشمنان را کشت.
26ـ وقتی که سپاه دشمن او را محاصره کرد، اسب خود را مانند کشتی به داخل رودخانه انداخت.
**************
27ـ وقتی جلال الدّین از پس این جنگ دشوار برآمد و به راحتی از آن دریای عمیق گذشت.
28ـ چنگیز به فرزندان و یاران خود گفت: اگر انسان لازم است فرزندی داشته باشد، فرزندش مثل جلالالدّین باید شجاع باشد.
**************
29ـ آری گذشتگان ما که قبل از این زندگی میکردند، با چنین فداکاریهایی راه ترکها و عربها را به کشور بستند.
30ـ این داستان را به این خاطر برایت نقل کردم که امروز قدر میهنت را بدانی و آن را خوار و بی ارزش نشماری.
**************
31ـ برای پاسداری هر وجب از خاک این سرزمین چه بسیار انسانهایی که جان خود را از دست دادهاند.
32ـ فقط خدا میداند که به خاطر عشق و علاقه به وطن، چه بزرگان و افراد ارزشمندی جان خود را فدا کردند.
ضمیمهی درس چهاردهم
هنر و سخن
1ـ آگاه باش که انسان بی فضیلت، همیشه بی فایده است، مانند درختچهی خاردار که ساقه دارد امّا سایه ندارد، نه به خود سود میرساند نه به دیگران.
2ـ تلاش کن که هر چند با اصل و نسب باشی، دانش و فضیلت نیز داشته باشی چرا که دانش و فضیلت از اصالت خانوادگی برتر است.
3ـ همان طور که گفتهاند بزرگی انسان به عقل و دانش است، نه به اصل و نسب و نژاد.
4ـ اگر آدمی با اصل و نسب، گوهر فضیلت و دانش نداشته باشد، هم نشینی او برای هیچ کس سودمند نیست.
5ـ در هر کسی این دو گوهر ( اصل و نسب و فضیلت) را یافتی به او متوسل شو و او را از دست نده زیرا که او برای همه سودمند است.
6ـ آگاه باش: که از همهی فضیلتها، سخن گفتن، بهترین فضیلت است، زیرا خداوند بزرگ و با شکوه، در میان همهی آفریدههای خود، انسان را بهتر آفرید.
7ـ انسان بر دیگر جانوران به ده مرتبه که در وجود اوست برتری یافت، پنج حس درونی و پنج حس ظاهری.
8ـ پنج حس درونی عبارتند از: تفکّر و به خاطر سپردن، به خیال آوردن، تشخیص دادن و سخن گفتن
9ـ پنج حس ظاهری عبارتند از: شنوایی، بینایی، بویایی، لامسه و چشایی.
10ـ جانوران نیز حواس پنج گانهی ظاهری دارند که با حواس ظاهری انسان متفاوت است.
11ـ بنابراین، انسان به این علّت ( حواس ده گانه) نسبت به موجودات برتری یافت و موفق شد.
12ـ و چون این را فهمیدی، زبان را به خوبی و هنرآموزی، عادت بده و زبانت را جز به خوبی گفتن عادت نده.
13ـ زیرا زبان تو همیشه همان را میگوید که تو، او را به گفتن آن واداشتهای، و گفتهاند: هرکه زبانش خوشتر باشد، دوستداران او بیشتر خواهند بود.
14ـ با داشتن فضیلتهای زیاد، سعی کن که به جا و به موقع سخن بگویی، چرا که سخن بی جا، هر چند که سخن خوبی باشد، بد جلوه میکند.
15ـ سخنی که دروغ باشد و در آن اثری از هنر و فضیلت نباشد، بهتر است که گفته نشود.
ضمیمهی درس چهاردهم
متاع جوانی
پروین اعتصامی
1ـ روزی جوانی به پیری گفت: با وجود پیری چگونه زندگیات را سپری میکنی؟
2ـ پیر گفت: در کتاب زندگانی حرفهای مبهم و پیچیدهای وجود دارد که معنی آن را فقط در زمان پیری میفهمی.
3ـ ای جوان! تو بهتر است که از تواناییهای خودت سخن بگویی، چرا از دورهی پیری و ناتوانی من میپرسی؟
4ـ ای جوان! قدر دوران جوانیت را بدان زیرا این مرغ زیبا ( جوانی) برای همیشه در جسم تو باقی نمیماند.
5ـ من جوانیام را که چون کالایی ارزشمند بود مجّانی از دست دادم، تو اگر میتوانی آن را به سادگی از دست نده ( به خوبی از آن استفاده کن).
6ـ هر چقدر که من در زمان جوانی تکبّر و غرور از خود نشان دادم، جهان بیشتر از آن در مقابلم مغرور شد.
7ـ روزگار، به این دلیل جوانی مرا ربود که من به هنگام نگهداری از آن، در غفلت و بی خبری بودم .
ضمیمهی درس هجدهم
نالهی مرغ اسیر
ابوالقاسم عارف قزوینی
1ـ تمام ناله و فریاد هر انسان اسیری ( شاعر) برای آزادی وطن است. راه و روش پرندهی اسیر در قفس مانند من است.
2ـ از باد سحرگاهی میخواهم تا خبر اسارت مرا به دوستانم که بیرون از زندان به سر میبرند، برساند.
3ـ ای هم وطنان! برای رسیدن به آزادی فکری کنید که هرکس چنین نکند، مثل من گرفتار زندان میشود.
4ـ اگر خانهی وطن به دست بیگانگان آبادشود، باید با اشک آن را خراب کرد زیرا آن خانه ماتمکدهای بیش نیست.
5ـ لباسی که در راه پاسداری از وطن، به خون رنگین نشود، شایسته است که پاره شود. زیرا آن لباس باعث ننگ انسان و ارزش آن از کفن هم کمتر است.
6ـ آن کس را که در این مملکت پادشاه خود قرار دادیم ( محمدعلی شاه) ملّت امروز مطمئن شد که او شیطان است.
ضمیمهی درس نوزدهم
مرغ گرفتار
محمّدتقی بهار
1ـ من نمیگویم که مرا از زندان استبداد آزاد کنید، تنها خواستهام این است که قفسم را به باغی ببرید تا دلم اندکی شاد شود و بوی آزادی را حس کنم.
2ـ ای دوستان! فصل شادی به سرعت میگذرد، شما را به خدا قسم میدهم، وقتی در باغی مینشینید به یاد من باشید.
3ـ ای دوستان که در آزادی به سر میبرید زمانی که از نعمتهای آزادی بهرهمند هستید از من گرفتار هم یاد کنید.
4ـ اگر کسی از شما مرغ اسیری در قفس دارد، آن را به باغی ببرد و به یاد من، آزادش کند.
5ـ اگر تمام هستی من بی نوا از بین رفت، ترسی ندارم ( مهم نیست) شما به فکر از بین بردن دشمن (پادشاه باشید). ( علیه ظلم حاکمان زمان قیام کنید. )
6ـ رسیدن به هدف نزدیک است. مبادا از مشکلاتی که بر سر راه است سخنی گفته و آزادی خواهان را از رسیدن به آزادی دلسرد نمایید.
7ـ ظلم و بی عدالتی عمر جوانان را کوتاه میکند، پس ای بزرگان وطن برای رضای خدا، به عدالت رفتار کنید.
8ـ اگر از ظلم شما انسان ضعیفی آسیب ببیند غیر ممکن است که بتوانید خانهی خود را آباد کنید (اگر به کسی ظلم کنید، ظلم خواهید دید).
9ـ اگر گوشهی ویرانهی زندان، نصیب محمد تقی بهار شده است، شما خداوند را به خاطر گنج ( نعمت) آزادی، شکر کنید.
درس بیست و سوم
نمونههایی از اشعار محمّد اقبال لاهوری
مسافر
1ـ وقتی که از این دنیا رفتم( مُردم) همهی مردم ادعای آشنایی با من را داشتند.
2ـ ولی هیچ کدام از آنها آن طور که باید نفهمیدند که این شاعر غریب چه سخنی گفت با چه کسانی سخن گفت و از کدام سرزمین بود. ( کسی شاعر را درک نکرد و مخاطبی نداشت.)
دیدهور
پیام: (انسان دانا همواره خوبیها و نکات مثبت را میبیند)
1ـ دانایان زیادی در این دنیا سخن گفتند، سخنانی زیبا و لطیفتر از برگهای گل یاسمن گفتند.
2ـ امّا به من بگو آن انسان با بصیرت و دانا کیست که زشتی و سختیهای جامعه را میبیند و از زیباییها و خوبیها ( مردم جامعه) سخن میگوید.
سروری
پیام: ( ملّتی که طالب استقلال نباشد، هیچگاه به کمال نخواهید رسید)
1ـ خداوند به آن ملّتی عظمت و بزرگی میبخشد که برای ساختن سرنوشت خود تلاش میکند.
2ـ خداوند به آن مردمی که سرنوشتشان را بیگانگان تعیین میکنند ( وابستهی دیگران هستند) هیچ توجهی ندارد.
دریا
پیام: ( انسان در سایه سعی و تلاش است که به کمال میرسد)
1ـ نهنگی چه زیبا این جمله را به بچهاش گفت: که در روش زندگی ما رفتن به ساحل ( رسیدن به آسایش) پسندیده نیست.
2ـ خود را به سختی های زندگی بسپار و از آسودگی و آسایش دوری کن، زیرا محل زندگی ما عمق دریاست نه ساحل مرتبط با «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
ضمیمهی درس بیست و سوم
لالهی آزاد
محمد ابراهیم صفا
پیام : ( ستایش آزادی و آزادگی )
1ـ من لالهی آزادی هستم بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوش من از خودم است و محلّ پرورش من دشت است و سرشتم مانند آهوست.
2ـ از نم باران سیراب میشوم و به آب جوی نیاز ندارم، محیط باغ کوچک است بنابراین در آنجا رشد نمیکنم.
من لالهی آزادم، بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوشی از خود دارم
3ـ رنگ سرخ گلبرگهایم، طبیعی و فطری است. چهرهی من زیباست. و نیازی به آرایشگر ندارد.
4ـ روی پای خود ایستادهام، نیاز به یاری کسی ندارم. نه در جستجوی دوستم و نه غم دیگران را میخورم .من لالهی آزادم، بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوشی از خود دارم
5ـ آن قدر مقدّس هستم که هر صبح نسیم به دور من طواف میکند و بچّههای آهو با دیدن من خوشحال و شادمان میشوند.
6ـ مانند چراغ روشنی هستم که در گوشهی این دشت قرار گرفتهام و عاشقان بسیاری سرگشته و حیران اطراف من میگردند.من لالهی آزادم، بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوشی از خود دارم
7ـ با نشان دادن برگ و گلبرگهایم، آب و رنگی به چمن میبخشم و از عطر دل نوازم، صحرا مانند ختن، خوشبو و معطر گشته است.
8ـ از شادی و خوشی پیوسته در جنبش و حرکت هستم و سراسر وجودم را ناز و ادا فرا گرفته است.من لالهی آزادم، بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوشی از خود دارم
9ـ در چهرهی سرخ رنگ من جوشش می و مستی را ببین و داغ عشق را در سینهی عاشقم مشاهده کن ( اشاره دارد به سرخی گلبرگ و سیاهی ته گل)
10ـ من گل لالهی آزاد و سرمستی هستم که به دشت و صحرا عادت کردهام عشق با افسون خود مرا جادو کرده و به دیوانگی رسانده و باعث شده مرا از شهر به بیابان کشاند. ( اشاره به داستان لیلی و مجنون) .من لالهی آزادم، بدون کمک دیگران رشد میکنم و بوی خوشی از خود دارم
11ـ منّت و احسان کسی را برای خود نمیپذیرم، وابستگی چمن و باغ را قبول نمیکنم.
12ـ به سرشت خودم افتخار میکنم. زیرا درونی وارسته دارم، آزاد به دنیا آمدهام و آزاد میمیرم.
مرتبط با : « ای سرو پای بسته به آزادگی مناز / آزاده من که از همه عالم بریدهام.»
درس بیست و چهارم
تا هست عالمی ، تا هست آدمی
عبید رجب
پیام: (اهمیت دادن به زبان و حس وطن پرستی)
هر لحظه دشمن رو در روی من میگوید:
زبان فارسی تو مانند دود در حال نابودی است.
نابود میشود.
باور نمیکنم.
باور نمیکنم.
باور نمیکنم.
زبان فارسی که الفاظش به لطافت جان است.
زبان با کلمات آهنگین آن به رقص در میآید و چشم از آن نور میگیرد.
زبانی به زیبایی لالهی کوهستانی.
به شیرینی بارشکر.
و ارزشمندتر از پند و نصیحت مادر است.
زیبایی خود رااز گل بنفشه و بوی خوش خود را از ریحان گرفته است.
همچون آب چشمه زلال و شاداب چون آب جویبار است.
زبانی که هر لحظه مثل سبزههای بهار، طراوتی تازه دارد.
مانند صدای بلبل، خوشایند و مثل آبشار، دلرباست.
با جوش و خروش و موج خود
موجی به خروشانی رود
با آهنگ و پیچ و تاب خود
و با شیرینی ناب خود
انسان را شیفتهی خود میکند.
و به او شادابی میبخشد.
پایان
عبدالحمید خدایاری دبیر ادبیات فارسی منطقه بمپور بلوچستان
None در تاریخ در پاسخ به این نظر گفته :